دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مِثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار برنیامد. خاقانی. کو دل به فلان عروس داده ست کزپرده چنین بدر فتاده ست. نظامی. کز دیده آن مه دوهفته دل داده بد و ز دست رفته. نظامی. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز پیکان چرخ را سپری باید آهنی. سعدی. گفته بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی خبری. سعدی. سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب نه چنانست که دل دادن و جان پروردن. سعدی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان. سعدی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت نیکو را. سعدی. تا دل ندهی به خوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه. سعدی. یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند اگر او با تو نسازد تو درو سازی به. سعدی (کلیات چ فروغی ص 270). کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری مرضیهالسجایا محمودهالخصائل. حافظ. به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی. حافظ. کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو. هاتف. تا رو ندهی که می تواند رو داد تا دل ندهی که می تواند دل داد. ظهوری (از آنندراج). هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب). - دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن: زآن دل که به یکدگر بدادند در معرض گفت وگو فتادند. نظامی. - دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) : چنین دل بدادی به گفتار اوی بگشتی همه گرد تیمار اوی. فردوسی. به من نمای رخ و اندکی به من ده دل که با پری زده دارند اندکی آهن. سوزنی. گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش. نظامی. حاجبان دل به کارشان دادند بار جستند و بارشان دادند. نظامی. - دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام). - دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام). ، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه). چون دل دهدت که هرزمانی صدبار بنزد من نیائی. سیدحسن غزنوی. دل چون دهدت که برستیزی خون دو سه بی گنه بریزی. نظامی. نه دل می دادازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را. نظامی. کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز. نظامی. می دهد دل مر ترا کاین بی دلان بی تو گردند آخر از بی حاصلان. مولوی. خود دلت چون می دهدتا این حلل برکنی اندازیش اندر وحل. مولوی. بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر که از تو روی برگرداند. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی. ملا تجلّی. سخن می شود دل نشین زود صائب اگر دل دهد دلربایی که دارم. صائب (از آنندراج). ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت. سراجای نقاش (از آنندراج). - دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی). به رفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد. فردوسی. دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد سلیح داد سپه را و شد به پای حصار. فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی. منوچهری. من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان). گرچه دل من بود کنون او را یاد دل باز چه خواهم که دلم می ندهد. عطار. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. ، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان. ناصرخسرو. دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام. مولوی. ، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه). دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست. نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند. نظامی. گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی. نظامی. مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز. نظامی. دواسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس. نظامی. می داد دلش ز دلنوازی کان به که درین بلا بسازی. نظامی. شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می گفت و شه را دل همی داد. نظامی. روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم. دانش (از آنندراج). بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا. غنی (از آنندراج). ، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن: مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپ شان داد دل. دقیقی. ز غسانیان طائر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل. فردوسی. به جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند. فردوسی. سپه را همه سربسر داد دل شدند از غمان یکسر آزاددل. فردوسی. ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر. فرخی. هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی). به چشمی خیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را به وعده دل دادند. نظامی. سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نباید که باشد کسی. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چوکبک بگریز. نظامی. دلش می دادتا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. کسی را دل دهد کین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک دمم. عطار. موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند برعالمی شمشیرها. مولوی. فهم گرد آرید و جان را دل دهید بعد از آن از شوق پا در ره نهید. مولوی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل می دهی به تیرانداز. سعدی. عشق اگر دل دهد کبوتر را جگر از سینۀ عقاب کند. ظهوری (از آنندراج). استیزاع، دل دادن خواستن
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) : نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار برنیامد. خاقانی. کو دل به فلان عروس داده ست کزپرده چنین بدر فتاده ست. نظامی. کز دیده آن مه دوهفته دل داده بد و ز دست رفته. نظامی. گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز پیکان چرخ را سپری باید آهنی. سعدی. گفته بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی خبری. سعدی. سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب نه چنانست که دل دادن و جان پروردن. سعدی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان. سعدی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت نیکو را. سعدی. تا دل ندهی به خوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه. سعدی. یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری. سعدی. عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری. سعدی. چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند اگر او با تو نسازد تو درو سازی به. سعدی (کلیات چ فروغی ص 270). کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری مرضیهالسجایا محمودهالخصائل. حافظ. به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی. حافظ. کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو. هاتف. تا رو ندهی که می تواند رو داد تا دل ندهی که می تواند دل داد. ظهوری (از آنندراج). هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب). - دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن: زآن دل که به یکدگر بدادند در معرض گفت وگو فتادند. نظامی. - دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه). ، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) : چنین دل بدادی به گفتار اوی بگشتی همه گرد تیمار اوی. فردوسی. به من نمای رخ و اندکی به من ده دل که با پری زده دارند اندکی آهن. سوزنی. گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش. نظامی. حاجبان دل به کارشان دادند بار جستند و بارشان دادند. نظامی. - دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام). - دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام). ، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن: لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن. فرخی. نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه). چون دل دهدت که هرزمانی صدبار بنزد من نیائی. سیدحسن غزنوی. دل چون دهدت که برستیزی خون دو سه بی گنه بریزی. نظامی. نه دل می دادازو دل برگرفتن نه می شایستش اندر بر گرفتن. نظامی. نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را. نظامی. کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز. نظامی. می دهد دل مر ترا کاین بی دلان بی تو گردند آخر از بی حاصلان. مولوی. خود دلت چون می دهدتا این حلل برکنی اندازیش اندر وحل. مولوی. بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر که از تو روی برگرداند. سعدی. در شگفتم که درین مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت. حافظ. چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی. ملا تجلّی. سخن می شود دل نشین زود صائب اگر دل دهد دلربایی که دارم. صائب (از آنندراج). ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت. سراجای نقاش (از آنندراج). - دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی). به رفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد. فردوسی. دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد سلیح داد سپه را و شد به پای حصار. فرخی. با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی. منوچهری. من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان). گرچه دل من بود کنون او را یاد دل باز چه خواهم که دلم می ندهد. عطار. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. ، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان. ناصرخسرو. دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام. مولوی. ، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه). دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست. نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند. نظامی. گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی. نظامی. مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز. نظامی. دواسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس. نظامی. می داد دلش ز دلنوازی کان به که درین بلا بسازی. نظامی. شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می گفت و شه را دل همی داد. نظامی. روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم. دانش (از آنندراج). بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا. غنی (از آنندراج). ، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن: مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپ شان داد دل. دقیقی. ز غسانیان طائر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل. فردوسی. به جنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند. فردوسی. سپه را همه سربسر داد دل شدند از غمان یکسر آزاددل. فردوسی. ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر. فرخی. هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی). به چشمی خیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را به وعده دل دادند. نظامی. سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نباید که باشد کسی. نظامی. گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چوکبک بگریز. نظامی. دلش می دادتا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد. نظامی. کسی را دل دهد کین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک دمم. عطار. موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند برعالمی شمشیرها. مولوی. فهم گرد آرید و جان را دل دهید بعد از آن از شوق پا در ره نهید. مولوی. راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم. سعدی. سپرت می بباید افکندن ای که دل می دهی به تیرانداز. سعدی. عشق اگر دل دهد کبوتر را جگر از سینۀ عقاب کند. ظهوری (از آنندراج). استیزاع، دل دادن خواستن
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
زده دل. بی میل پس از متمایل بودن: منم که دل زده از چیدن گل بوسم لب گزیده تراود ز باغ افسوسم. طالب آملی (از آنندراج). - دل زده شدن از چیزی، بی میل گشتن بدان. سر خوردن از آن: پیش از این بود نگاه تو به یکدل محتاج این زمان دل زده زین جنس فراوان شده ای. صائب (ازآنندراج)
سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. (آنندراج). بی میل شدن وبی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود: دل عدو برداز خوردن سنان در رزم چنین هزار زند دل اگر سنان اینست. میرخسرو (از آنندراج). لب تشنۀ تیغیم بگو قاتل ما را کو آب که شیرینی جان زد دل ما را. دانش (از آنندراج). بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند. تأثیر (از آنندراج). ، به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی: گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم، دلم بزد که از خوارزم آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رجوع به دل زدن ذیل زدن، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود
سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. (آنندراج). بی میل شدن وبی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود: دل عدو برداز خوردن سنان در رزم چنین هزار زند دل اگر سنان اینست. میرخسرو (از آنندراج). لب تشنۀ تیغیم بگو قاتل ما را کو آب که شیرینی جان زد دل ما را. دانش (از آنندراج). بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب. حسن بیگ رفیع (از آنندراج). کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند. تأثیر (از آنندراج). ، به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی: گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم، دلم بزد که از خوارزم آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رجوع به دل زدن ذیل زدن، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
استمالت. دلجویی. دل دادن. تسلی کردن. (غیاث) (آنندراج). دلداری دادن. تسلی دادن. قوت قلب بخشیدن: فرمود که در حق او به همه ابواب مراعات لازم شناسند و به دلدهی و استمالت تمام به حضرت فرستند. (تاریخ طبرستان). قاصد پیش ’باحرب’ شد و احوال دل دهی و استمالت اصفهبد با او بگفت. (تاریخ طبرستان). به جمله ولایت مثالها فرستادند به دل دهی. (تاریخ طبرستان). - دلدهی کردن، دلداری دادن. استمالت کردن: علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و تشریف داد. (تاریخ طبرستان). پادشاه حسن مرزبان را دلدهی کرد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله را بخواند و دلدهی کرد و در کنار گرفت و بوسه بر روی او داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علی بوستانی را که معتمد او بود پیش او فرستاد و او را دلدهی کرد و به خدمت آورد. (تاریخ طبرستان). همه را از بند خلاص داد... پس ایشان را دلدهی کرد و خلعت داد. (تاریخ طبرستان). اصفهبد علاءالدوله علی به خدمت سلطان سنجر بود، خبر مرگ پدر شهریار بدو رسید... سلطان سنجر را معلوم شد پیش او آمدو علاءالدوله را... دل دهی کرد و برسم ترکان او را شراب داد. (تاریخ طبرستان) ، عاشق شدن، دلیر کردن. (غیاث) (آنندراج). تشجیع. تشویق، اشتغال، استعداد. (ناظم الاطباء)
در اصطلاح عامیانه، آنکه چیزهای کم ارز دزدد. آنکه چیزهای کم بها دزدد. آنکه دزدیهای خرد و ناچیز کند. دزد چیزهای کم ارز. (یادداشت مرحوم دهخدا). نظیر آفتابه دزد و مانند آن، دزدی که به چیزهای کوچک خاصه خوراکیهای مختصر و ارزان بها و غیره قانع باشد. (از فرهنگ لغات عامیانه)
در اصطلاح عامیانه، آنکه چیزهای کم ارز دزدد. آنکه چیزهای کم بها دزدد. آنکه دزدیهای خرد و ناچیز کند. دزد چیزهای کم ارز. (یادداشت مرحوم دهخدا). نظیر آفتابه دزد و مانند آن، دزدی که به چیزهای کوچک خاصه خوراکیهای مختصر و ارزان بها و غیره قانع باشد. (از فرهنگ لغات عامیانه)
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)